بازار وکیل
مارال جان امروز میخواهم خاطرات چند روز پیش راکه با تو عزیزم رفتیم بازار وکیل بنویسم بمناسبت روز مادر که هفته اینده هست میخواستیم برای مامان بزرگ به قول خودت مامان تبریزی خرید کنیم تا زودتر پست کنیم وقتی نزدیک سرای مشیر شدیم بابا برای تو بستنی خرید و را ه افتادیم بسمت بازار پارچه فروشها ،وقتی مشغول صحبت با فروشنده بودیم تو بستنیت تمام شده بود و میگفتی دستهام بهم میچسبه آب میخواهم ومن داشتم دورو برم را نیگا میکردم که کجا آب هست که یکدفعه یک پیرمردی که بساط پهن کرده بود گفت خانم کنار این مغازه یک درب هست برو داخل مسجد آب هست بابا همان جا ایستاد ومن وتو گلم با هم رفتیم داخل از آنجایه پیچ میخورد و رفتیم وارد یک صحن بزرگ شدیم و باصفا ا...
نویسنده :
مادر
13:02